لزگی به سبک پدر بزرگ!
بهار در تنش نفس کشید، وقتی پشت فرمان تراکتور
به سیم آخر زد و ماشین لاجوردی نمره تهران را له کرد.در خنکای عصر پایتخت
،پدر بزرگ با اشاره نگاهش آزادی را به جایی برای هلهله ترکها بدل کرد تا
رویای ساختن کاخی از طلا با خشتهای نقره در آستانه تحقق قرار گیرد.سبیلوی
احساساتی، حالا فقط نود دقیقه تا ایستگاه خوشبختی فاصله دارد.او عکس ماه را
در آینه سهند می نشاند، اگر در زنگ آخر به دست نیافتنی ترین عاشق تراکتور
بدل شود و در قامت سالاری چون باقرخان ،سر تمام حریفان پرادعا
را با تکیه بر پلن هایش ببرد.آغوش ترکیب ساده ای ست از نگاه دلفریب تونی و
خیال آتشپاره هایی که تنها چند روز دیگر به آسمان هفتم سلام می
دهند.زردهای زاینده رود و بچه های علی منصور، منتظر لغزشی از همسایه های
ایل گلی هستند تا خوابهای کهنه را تعبیر کنند.آیا غریبه برخاسته از پس
کوچه های نمور لیسبون ، که تا همین امروز دلش هزار راه رفته،سر روی شانه
معشوقه ایرانی اش که جامه سرخ به تن کرده، می گذارد تا پس از فتح الفتوح
رشک برانگیز خود، با طیب خاطر برای نوه اش به زبان مادری لالایی
بخواند؟تبریز به عشق بوسیدن جام تا روز واقعه پلک نمی زند . پیرمرد جام را
که لمس کند و همراه سربازانش در یادگار لزگی برقصد، حتما بال درخواهد آورد
و به اقیانوسی آرام بدل خواهد شد.تردید نباید کرد!